loading...
میلاد
میلاد بازدید : 0 یکشنبه 04 اسفند 1392 نظرات (0)

روزی عروسکی پشت ویترین بک مغازه منتظر نشسته بود

 

تا مانند عروسکهای دیگر خریده شود

 

اما یک روز عروسک عاشق یک رهگذر می شود. تصمیم می گیرد آنقدر پشت ویترین

 

منتظر بماند تا رهگذر به سراغش بیاید.

 

رهگذر که از احساس عروسک با خبر بود با تمام وجود عروسک رو دوست داشت اما

 

می ترسید نکنه خریداری بهتر

 

از اون به سراغ عروسک بیاد. واسه عروسک قصر بسازه ، بهترین لباسا رو

 

براش بخره و  خلاصه یه زندگی کامل بهش بده.

 

و تصمیم گرفت عروسک رو همچنان پشت ویترین رها کنه. عروسک دلش

 

شکست و غصه دار شد

 

دیگه اصلا قشنگ به نظر نمی اومد.

 

 دلش می خواست همیشه پشت اون ویترین بشینه و منتظر رهگذر بمونه.

 

اما کسی که با من این کارو کرد

 

میدونست من هم درست مثل خودش "انسانم" نه "عروسک"

 

فراموش کرده بود که من هم حق "انتخاب" دارم درست مثل خودش

 

 


ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 37
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 0
  • آی پی دیروز : 0
  • بازدید امروز : 20
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 20
  • بازدید ماه : 22
  • بازدید سال : 22
  • بازدید کلی : 54