روزی عروسکی پشت ویترین بک مغازه منتظر نشسته بود
تا مانند عروسکهای دیگر خریده شود
اما یک روز عروسک عاشق یک رهگذر می شود. تصمیم می گیرد آنقدر پشت ویترین
منتظر بماند تا رهگذر به سراغش بیاید.
رهگذر که از احساس عروسک با خبر بود با تمام وجود عروسک رو دوست داشت اما
می ترسید نکنه خریداری بهتر
از اون به سراغ عروسک بیاد. واسه عروسک قصر بسازه ، بهترین لباسا رو
براش بخره و خلاصه یه زندگی کامل بهش بده.
و تصمیم گرفت عروسک رو همچنان پشت ویترین رها کنه. عروسک دلش
شکست و غصه دار شد
دیگه اصلا قشنگ به نظر نمی اومد.
دلش می خواست همیشه پشت اون ویترین بشینه و منتظر رهگذر بمونه.
اما کسی که با من این کارو کرد
میدونست من هم درست مثل خودش "انسانم" نه "عروسک"
فراموش کرده بود که من هم حق "انتخاب" دارم درست مثل خودش